#قلب_های_شیشه_ای_پارت_35
- چرا فکر میکنی کسی نیستی . شما دکتر این مملکتی. شان و شخصیت خوبی دارید.
- بگذریم ولی شما استاد منحرف کردن بحث هستیدا.
جلوی درمانگاه ایستاد و ترمز دستی رو کشید… پس این جاده فرعی میخورد به درمونگاه…
پیاده شدم و تشکر کردم
- تشریف نمیارید داخل؟
با اخم گفت: نخیر، این درست نیست که از هر کسی بدون شناخت دعوت کنید. از شما بعیده.
از حرفش حرصم گرفت گفتم: آها پس یادم باشه سوار ماشین هر کسی هم نشم .
-خانم دکتر فکر کنم انقدر بزرگ شدید که معنی جملات رو اشتباه برداشت نکنید من منظورم به خودم نبود کلی گفتم.
خودم هم میدونستم گاهی خیلی بچه گانه رفتار می کنم ولی حرفش باعث عصبانیتم شد خوب.
- لازمه که بگم شما هم مثل بقیه.
اینبار با شیطنتی که از مهندس بعید بود ابرویی بالا انداخت . از ماشین پیاده شد و گفت:نه من با بقیه مطمئنا فرق دارم. پس دعوت چاییتون رو می پذیرم ولی توی یه وقت مناسب . بعد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: الان کمی دیرم شده.
از بالا به پایین نگاهی به این مرد متفاوت می ندازم… پیراهن آستین بلند مردانه با شلوار پارچه ای . ظاهری ساده ولی مردانه و شیک…اعتراف می کنم که با تمام سادگی ها ولی خوشتیپه…
سوار ماشین میشه و ماشین رو روشن میکنه و با سر خداحافظی می کنه و من هنوز توی بهت رفتاری هستم که ازش دیدم و خیره به مسیر رفتنش نگاه می کنم.
یه دوش آب سرد کمی از التهاب درونیم کم می کنه… یه لیوان قهوه غلیظ تلخ می خورم … یاد تهدیدای ایرج خان میفتم … کاش به مهندس می گفتم… چرا من این طور شدم چرا؟… چرا الان که اومدم و میخوام روی پای خودم بایستم یه نفر پیدا شده که میخوام ازش کمک بخوام … شاید به خاطر حسی اعتمادی که بهش پیدا کردم … شایدم از بی کسی و تنهایی نمی دونم… میترسم ولی به خودم امید می دم که اتفاقی نمیفته … اون یه چیزی گفته عملی نمی کنه…
romangram.com | @romangram_com