#قلب_های_شیشه_ای_پارت_34
آهانی گفت و راه افتاد … پیچید توی جاده ای فرعی… نمی دونم چرا نترسیدم چرا بهش اعتماد داشتم… شاید بخاطر دوستیش با دکتر مظاهر بود که مورد اعتمادم بود… جواب سوالم رو نداده بود و بحث رو عوض کرده بود ولی من باهوش تر از این حرفام بلاخره می فهمم این جا چه خبره.
-شما مرکام خان رو می شناسید؟
یه دستش به فرمون بود و دست آزاد دیگه اش رو از پنجره برده بود بیرون… بدون اینکه نیم نگاهی هم به من بندازه گفت: اوهوم.
- خوب
- چی میخوای بدونی؟
- این که کیه ؟ مشکل ایرج خان با مرکام خان چیه؟ خلاصه همه چیزو
- بدونی که چی بشه؟
- که بتونم مشکل رو حل کنم . میخوام تو روستا بمونم.
پوزخندی زد و گفت: شما میخوای مشکل رو حل کنی؟ تمام دنیا هم واسطه بشه مشکل حل نمیشه.
- مگه مشکلشون چیه؟
کلافه گفت: به وقتش میفهمید
- اونوقت وقتش کی می رسه؟ وقتی مجبور شدم از اینجا برم؟
- چرا انقدر اصرار دارید که بمونید ؟ دکتر مظاهر هم میگفت سعی داشته منصرفتون کنه ولی نتونسته.
- چون باید بمونم. چون میخوام تنها باشم بدون هیچ حمایتی . میخوام خودمو بسازم توی جایی که نه پشتوانه ای دارم نه کسی منو میشناسه. میخوام به خودم ثابت کنم که بدون فامیلیم بدون نام خانواده ام هم کسی هستم. نمی دونم چرا دارم اینا رو به شما میگم.
romangram.com | @romangram_com