#قلب_های_شیشه_ای_پارت_33

- من باید می رفتم دیدن ایرج خان اونم تنها.باید علت کاراش رو می فهمیدم. چرا داره به مردم ظلم می کنه. اونا به پزشک احتیاج دارن .

با این حرف من کمی آروم تر شده بود .از عصبانیت صدام میلرزید… خودم طعم ظلم رو چشیده بودم … طعم تعصب بی اساس رو هم … اینم چه عادت بدی بود که من داشتم موقع عصبانیت و نگرانی و ناراحتی حتی خوشحالی صدام می لرزید.

با صدای ضعیفی گفت: خوب نتیجه ای هم گرفتید؟ ایرج خان چی گفت؟

- نمی دونم این مرکام خان کی هست؟ ایرج خان میگه یه کدورت قدیمی بینشون هست . می گفت من به خواست مرکام خان اومدم پس باید برم . مرغشم یک پا داشت.

- از علت کدورت حرفی نزد؟

- نه چیزی نگفت. نمی دونم مرکام کیه و دعوای بینشون به من چه ارتباطی داره؟

مهندس زیر لب گفت: ربط داره . هرچیزی که من بخوام به اون ربط پیدا میکنه.

- هرچیزی که شما بخوای؟ متوجه نمیشم.

مهندس ماشین رو روشن کرد و خیلی سریع برگشت طرف من انگار چیزی یادش اومده باشه

- کاری که با شما نداشت؟

منظورش رو متوجه شدم

- نه چیزی نشد فقط حرف زدیم.

چشماش رو ریز کرد و با دقت نگاه کرد تا مطمئن بشه که راست میگم بعد به سر و وضعم اشاره کرد و گفت: پس چرا

بین حرفش پریدم و گفتم: خوردم زمین.


romangram.com | @romangram_com