#قلب_های_شیشه_ای_پارت_31
- برگرد شهرت وطبابت کن .اینجا جای تو نیست.
- حرف زدن باشما بیفایده است.
- میتونی بری .یادت نره فقط تاشب فرصت داری بری .
با عصبانیت از سالن میزنم بیرون… توی حیاط پر سنگریزه است که سرعتم رو میگیره … پاهام پیچ می خوره و میخورم زمین… دیگه داره اشکم در میاد ولی پسشون میزنم…با درد زیادی که توی پام هست بلند میشم… چند تا سنگریزه هم توی دستم رفته ولی اینا اهمیتی نداره… میخوام مبارزه کنم با کسی که ناعادلانه می جنگه… این همه تعصب برای چیه؟فقط بخاطر اینکه زنم ؟ فکر نکنم … مظاهر گفته بود که بعضی از مردای این منطقه تعصب بی جا دارن و الان داشتم به چش می دیدم… شاید بخاطرمرکام خان هم باشه …با خشم به سمت در میرم… همون مرده در رو باز میکنه خارج میشم و محکم در رو به هم میکوبم تا شاید کمی از حرصم خالی بشه…
کنار جاده قدم میزنم … گام های بلند بر میدارم و مدارم با خودم غر میزنم … میخوام هرچه زودتر برگردم خونه … یه لیوان قهوه و یه دوش آب سرد همه اون چیزیه که الان میخوام.
بی توجه به اطراف دارم میرم که ماشینی کنارم می ایسته… کاپرای مشکی مهندس… صدای بم و محکم مردونه اش می پیچه
- خانم دکتر
الان حوصله ندارم … کلافه ام ولی به طرف ماشینش می رم… شیشه رو تا انتها پایین میده … عینکش رو میده بالا … سلام می کنم.
عصبانی میگه: لطفا سوار شید
این چرا عصبانیه؟ شانس منه هر کی به من میرسه کلا قاطی داره…
بی حوصله میگم : ممنون پیاده میرم.
تو دلم میگم نه تورو خدا اصرار کن نمی خوام پیاده برم .
با اخم نگاه تیزی بهم می ندازه و میگه: گفتم سوار شید.
از تحکم صداش جا می خورم … خوب یکم اروم تر درخواستت رو بگو … این چرا این قدر عصبانیه؟
romangram.com | @romangram_com