#قلب_های_شیشه_ای_پارت_29

واردحیاط میشم … ازدرحیاط تاسکوی ورودی خونه ازشن وماسه ریزپرشده که راه رفتن رومشکل میکنه… ازپله میرم بالا… کمی مرددم که وارد شدنم به خونه درسته یا نه که با صدای پیرمرد که میگه بروتو.. به خودم میام و وارد خونه میشم … یه سالن خیلی بزرگ روبرومه که با فرش پوشیده شده … دورتادورسالن بالشت های بزرگی چیده شده… ازهمونا که خونه سیدا ایناهم بود ولی از نوع تجملیترش… کلاتو ی همه خونه های این منطقه ازاین بالشتها هست وجزیی از رسوم وسنتشونه… روی دیوار رو بروم یه قاب عکس بزرگ از یه پسرجوان میبینم… دارم به چهره پسرنگاه می کنم که صدای پایی میاد … پیرمردی عصا به دست وارد سالن میشه …حدس زدن اینکه ایرج خانه کار سختی نیست…به رسم ادب سلام میکنم…

بادست به یکی از بالشتها اشاره میکنه ومیگه : بشین.

باوجوداینکه به نوعی دشمنی پنهان با من داره ولی هنوزم رگ مهمون نوازیش اجازه بی احترامی به من رو نمیده.

تشکرمی کنم ومیشینم.

بافاصله از من میشینه و میگه : پس بلاخره اومدی.

-پس انتظار داشتید که بیام.

- میدونستم میای . ایرج خان هیچوقت اشتباه نمیکنه.

- ببینید ایرج خان من اومدم…

بین حرفم میپره و میگه: اومدی به خواست خودت به این روستا اومدی ولی به خواست من میری.

کلافه میگم: متوجه نمیشم چرا باید برم؟من اومدم که به مردم اینجا کمک کنم .برای جنگ یا کدورت نیومدم.

ایرج خان دستی به ریشش میکشه و میگه: اینجا به پزشک زن احتیاجی نیست اونم کسی که به خواست مرکام خان وبه سفارش اون اومده باشه.

- مرکام خان دیگه کیه؟من مرکام خان نمیشناسم .من برای طرحم اومدم و اصلا کاری هم به کسی ندارم.

ایرج خان عصبانی میشه این و از برقی که توی چشماش میفته میفهمم.

-ازاینجا میری اونم همین امروز .


romangram.com | @romangram_com