#قلب_های_شیشه_ای_پارت_28
- چشمام نا بیناست ولی حس های دیگم که از کار نیفتاده. میتونم بفهمم .
- همیشه می شنیدم ادم هایی که نابینا هستن از بقیه توانایی هاشون بهتر استفاده می کنم ولی با دیدن شما باورم شد.
پیرمرد لبخندی زد و گفت: هنوز مونده تا خیلی چیزا رو شما جوونا بفهمید. اخر همین جاده یه باغ بزرگ هست . خونه ایرج خان اونجاست.
بعد به جاده ای اشاره کرد… خوشحال بلند شدم و پشت مانتوم رو تکوندم …
داشتم میرفتم به طرف خونه ایرج خان که گفت: اگه از من میشنوی دخترم. برگرد شهرت و خودت رو قاطی ماجراهای این مردم نکن. کسی بجز مرکام خان نمی تونه این گره رو باز کنه ولی اونم کوتاه نمیاد.
مرکام؟؟؟ مرکام دیگه کی بود؟؟؟ دودل بودم بهتر نبود اول به دیدن این مرکام مجهول می رفتم و بعد با ایرج خان حرف میزدم؟؟؟ نه بهتره برم پیش ایرج خان و از کلیت ماجرا باخبر بشم بعد دست به کار میشم …
جلوی درب بزرگ خونه باغی ایستادم … اینطورکه پیرمردگفتاینبایدخونه ایرج خان باشه… زنگ قدیمی خونه روفشارمیدم … : اومدم
درب بازمیشه … پیرمردبا دیدنم میگه: باکی کارداری؟
- سلام. باایرج خان.
سرتاپام روازنظرمیگذرونه ومیگه: تاحالااینجاندیدمت چیکارش داری؟
- باخودش کاردارم.
- صبرکن تابیام.
میره داخلودربرومحکم میبنده… این پیرمردچرااینطوربرخوردکرد؟…
حرصم میگیره … سنگریزه زیرپام روشوت میکنم که فقط گرده وخاک بلندمیشه به سرفه میفتم… لعنتی… توی سایه میایستم بعدازیه ربع.
romangram.com | @romangram_com