#قلب_های_شیشه_ای_پارت_147
روی مبلی که اشاره کرده می شینم و دکتر هم دقیق روبروی من میشینه و میگه: خوبی؟
- می بینید که . هنوز نفس میکشم.
در اتاق زده میشه و خانم اصلانی با دو تا لیوان چای وارد اتاق میشه … لیوان ها رو روی میز میذاره و من با لبخند تشکر میکنم.
- نفس کشیدن تنها ،جز قرارمون نبود دخترم.
- میدونم استاد . اگه حرفای شما نبود، نمی دونم میتونستم انقدر راحت الان اینجا بشینم و با شما چای بخورم .
استاد پای راستش رو روی پای چپ انداخت و گفت: چه خبر از روستا؟ از اونجا موندن راضی هستی؟
- اره استاد خوبه. اوایل یه سری مشکلات داشتم ولی کم کم با کمک مهندس نیاکان حل شد. راستی استاد، مهندس رو از کجا می شناسید.
- نیاکان چند ساله که مریض منه. الان دیگه صمیمی ترین دوستمه.
مریض استاد؟ … مهندس با این روحیه و منش امکان داره که بیمار بوده باشه؟… یعنی چه مشکلی داشته؟… وای چرا این مهندس انقدر مرموزه ؟
- میشه یکم در مورد مهندس بگین؟ من هیچی در موردش نمی دونم. این واقعا گیجم کرده.
استاد با شیطنت خاصی خندید و گفت: پس مهندس نظرت رو جلب کردم.
کمی توی جام جا به جا شدم و گفتم: نه اونطور که شما فکر میکنی. فقط دونستن گذشته اش برام جالبه.
- تا حالا از خودش پرسیدی؟
- نه . یعنی یکبار که حرف رو پیش کشیدم زیاد راضی نبود که تعریف کنه.
romangram.com | @romangram_com