#قلب_های_شیشه_ای_پارت_134

کوله ام رو می بندم و میندازم روی دوشم و پشت سر مهندس میرم بیرون… میره طرف کانکسی که با فاصله از این کانکس قرار داره… کانکس سه تا پله میخوره… قفل در کانکس رو باز میکنه و میگه: بفرمایید داخل.

میرم توی کانکس … یه میز بزرگ با یه دست مبل توی کانکس قرارداره… به در باز گوشه کانکس نگاه میکنم یه تخت توی اوت قسمت قرارداره… میگه بشینید و میره سمت میزش و گوشی بی سیم رو برمیداره. روی مبل میشینم و کولم رو کنار میذارم.

- اقا یزدان برو کانکس سه . باید سر فلاح رو بتراشی تا خانم دکتر بخیه بزنه.

- نه فرستادمش دنبال کاری . اگه دستت بنده یکی دیگرو بفرست.

- باشه منتظرم.

روی صندلی پشت میز میشینه و سرش رو توی دستاش میگیره و ارنجش رو روی میز تکیه میده… دلم براش میسوزه … به این همه گرفتاریش جدیدا منم اضافه شدم… ته دلم خوشحالم که بخاطر مشکلش نیومده که بریم تهران… تا یکساعت پیش چقدر فکر و خیال پیش خودم کردم … فکر میکردم قولش یادش رفته و نمی خواد باهام بیاد تهران. … الان با وجود اینکه نرفتم تهران و توی تصمیمم تاخیر ایجاد شده ولی ناراحت نیستم.

کوله رو باز میکنم و یه مسکن قوی در میارم… روی میز لیوان هست گوشه اتاق یه یخچال کوچیک هست… بلند میشم و لیوان رو برمیدارم و از توی یخچال کمی اب توی لیوان میریزم و میرم سمت مهندس… تمام مدت داره به کارای من نگاه میکنه … قرص و لیوان رو بهش میدم و میگم: سردردتون رو بهتر میکنه.

غمگین نگاهم میکنه… پشت این نگاه خیلی حرف هست ولی چرا من چیزی نمی دونم… چرا با دیدن این نگاه دلم میلرزه ولی نمی تونم حرفش رو بخونم… سردرگمم… لیوان و قرص رو ازم میگیره… قرص رو میخوره و لیوان رو روی میز میذاره… نگاهش رو ازم میدزده و خیره میشه به قاب عکس روی میزش…

پشت قاب عکس به منه… یعنی عکس کی توی اون قاب جا خوش کرده؟…

مهندس: من و میگرن خیلی وقته که با هم کنار اومدیم. این میگرن های عصبی همه یادگاری از یه دوسته. از قدیم گفتن هرچه از دوست رسد نیکوست.

با زده شدن در کانکس بلند میشه و در رو باز میکنه… الان میخوام در مورد گذشته مهندس بدونم… فعلا فقط اسمش رو کنجکاوی میذارم… مهندس برام مهم شده نمی تونم انکارش بکنم… میخوام غم توی چشمش رو بدونم… میخوام بفهمم چی این مرد محکم رو میتونه انقدر زیر و رو کنه که درد میگرنش عود کنه… من دنبال خیلی چرا ها میگردم که به وقتش باید بهشون برسم…

سر مرد رو ضدعفونی میکنم و بخیه میزنم… کارم اینجا تمام شده… توی کانکس مهندس نشستم و به خواست مهندس در رو قفل کردم… مهندس همراه دامون برای کاری رفت و قرار شد که زود برگرده… از روی کنجکاوی بلند میشم و میرم سمت میز … میخوام بدونم عکس چه کسی روی میز مهندس گذاشته شده… قاب عکس رو برمیدارم… یک زن و پسربچه با لبخند زیبایی دارن به دوربین نگاه میکنن… حدس زدن خوشبختیشون از توی عکس کاری نداره… پسر بچه ، ماهانه … عکسش رو خونه مهندس پیش مریم جون دیده بودم ولی این زن؟… میخوام قاب عکس رو روی میز بذارم که قفل در باز میشه و مهندس وارد کانکس میشه… برمیگردم … مهندس نگاهی به قاب عکس توی دستم میندازه و میگه: من اینجا هنوز کار دارم. دامون شما رو میرسونه.

قاب عکس رو روی میز میذارم و کوله ام رو روی صندلی برمیدارم … مهندس در رو نگه داشته… اول من میرم بیرون و بعد مهندس پشت سرم … حس مجرمی رو دارم که حین ارتکاب جرم دستگیر شده… میدونم فضولی کردم … توی سکوت تا ماشین میریم… دامون و امینی توی ماشین نشستن… مهندس در رو باز میکنه تا سوار بشم… این اولین باره که مهندس در رو برام باز میکنه … یه جورایی از این همه احترامی که به من میذاره و من هر بار به شکل بدتری جوابش رو میدم خجالت میکشم… زیر چشمی نگاهش میکنم… به من نگاه نمی کنه… انگار طبق یه قانون نانوشته میخواد از من فاصله بگیره…

مهندس به دامون اشاره میکنه پنجره رو بده پایین و میگه: فردا صبح منتظرتم دیر نکنی ده اینجا باش.


romangram.com | @romangram_com