#قلب_های_شیشه_ای_پارت_135
دامون: نه خیالت راحت. سر وقت میام.
مهندس: امینی نباید توی این موقعیت میرفتی مرخصی .بلاخره یکی از ما باید باشه . نمیشه هر دو بریم.
امینی: شرایطم رو که توضیح دادم . میتونی زنگ بزن گلبو رو راضی کن.
مهندس کلافه گفت: برو ولی دو روز دیگه اینجا باش. نری هفته دیگه بیای . به امید تو دارم اینجا رو رها میکنم.
امینی: بابا بیخیال. خیلی خودت رو اذیت میکنی .
مهندس با لحن توبیخ گر میگه: امینی ! دو روز دیگه برمیگردی.
امینی دستش رو به حالت تسلیم بالا میبره و میگه: باشه بابا. من تسلیم . دو روز دیگه اینجام.
مهندس نفس اسوده اش رو فوت میکنه و خیلی خشک و رسمی میگه: ممنون خانم که زحمت کشیدین و تا اینجا اومدین.
- خواهش میکنم وظیفه ام بود.
مهندس چند تا توصیه به امینی میکنه و بعد با ما خداحافظی میکنه و میره… دامون از توی اینه نگاهی به من میندازه و میگه: سیدا میگفت قراره برید تهران . امیدوارم بخاطر کارگرا سفرتون عقب نیفتاده باشه.
- نه . امروز رفتنم کنسل شده بود.
دامون: خوب خداروشکر. این مدت که توی این روستا بودین خیلی سخت گذشت بهتون.
بی تفاوت میگم: نه زیادم سخت نبود.
امینی: اینطور که من شنیدم ایرج خان و مردم خیلی خوب ازتون استقبال نکردن.
romangram.com | @romangram_com