#قلب_های_شیشه_ای_پارت_122
تا صبح راه رفتم و فکر کردم… بی خوابی چیز طبیعی بود برای من… از اتاق خارج شدم … سرکی توی پذیرایی کشیدم … صداهایی که از اشپزخونه میومد نشون میداد که بتول خانم بیدار شده… دست و صورتم رو شستم و از دستشویی اومدم بیرون… هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که مهندس رو دیدم که جلوی دستشویی ایستاده… از صورتش هیچ چیز مشخص نبود… خوندن خط نگاهش برام سخت بود و این اذیتم میکرد… نمی دونستم توی اون لحظه چه واکنشی بادی نشون بدم…هنوز از حرفای دیشب عصبانی بودم… زیر لب با اخم سلام کردم و رفتم سمت اشپزخونه… صدای مهندس رو شنیدم که گفت: صبح بخیر.
وارد اشپزخونه شدم… بتول خانم بازم منو شرمنده کرده بود و صبحانه مفصلی تدارک دیده بود… بوی نیمرو کل اشپزخونه رو برداشته بود… عطر چای تازه دمش که حرف نداشت… گفتم: بتول خانم سلام. چه بویی راه انداختین اول صبحی.
بتول خانم لیوان ها رو توی سینی گذاشت و گفت: سلام چه زود بیدار شدی خانم دکتر.
نگاهی به ساعت مچی توی دستم انداختم و گفتم: زیادم زود نیست . ساعت هشته. من همیشه زودتر از اینا بیدار میشم.
با کمک بتول خانم سفره رو پهن کردیم و صبحانه رو چیدیدم… مهندس همراه مریم جون از اتاق اومد بیرون… ویلچر رو کنار سفره گذاشت … به مریم جون نگاه کردم و با لبخند گفتم: سلام صبح بخیر.
مریم جون هم لبخند زد و سرش رو تکون داد… هر چهار نفر کنار سفره نشستیم…زیر چشمی نگاهی به مهندس انداختم… با حوصله برای مریم جون لقمه میگرفت و بهش صبحانه میداد… توی صورتش که دقیق شدم دیدم که چشماش قرمزه… حدس زدم که اونم مثل من شب خوبی رو پشت سر نذاشته… مطمئن بودم که میگرنش اوت کرده… برای افرادی که میگرن داشتن کم خوابی و گرسنگی سم بود… مهندس شام که مطمئنا نخورده بود ، الان هم که فقط برای مریم جون لقمه میگرفت … خواب خوبی هم نداشته ، قرمزی چشمش هم نشونه دیگه ای بود… خیلی ناراحت شدم… درکش سخت بود که چرا مهندس از حرفای دیروز من انقدر پریشون شد… این مرد میخواست یکه و تنها همه مسولیت ها رو بدوش بکشه بدون اینکه کمکی از کسی بخواد… اصلا نمی فهمیدم که دیشب کجا رفت؟…
با کمک بتول خانم سفره رو جمع کردم و ظرفهارو شستم … باید برمیگشتم درمونگاه… توی این موقعیت دوست نداشتم که از مهندس بخوام اینکارو بکنه… راه رو که بلد نبودم و اونقدرم خوش شانس نبودم که یه ماشین پیدا کنم که منو به روستا برسونه… مستاصل توی افکار خودم غرق بودم که حضور یه نفر رو کنارم حس کردم… مهندس بود که شیر آب رو می بست … به کابینت تکیه داد و گفت: چی انقدر فکرتونو مشغول کرده؟
- باید برگردم درمونگاه.
- خوب؟
- خوب راستش نمی خوام مزاحم شما بشم. چطوری میتونم برم.
سرم رو بلند میکنم و اینبار میفهمم که حرف بدی زدم… بهش برخورده بود چون با اخم گفت: اگه فکر میکنین مزاحمین پس چرا الان اینجایین؟
متوجه شدم که حرف بدی زدم بریده بریده گفتم: واقعیتش نمی خوام شما از کارتون بمونید.
دست به سینه شد و گفت: کی گفته من از کارم میمونم؟
-خوب .خوب من خودم اینطور برداشت کردم.
romangram.com | @romangram_com