#قلب_های_شیشه_ای_پارت_121
به ازدحام كوچه ي خوشبخت بنگرم
بهتره بخوابید و به چیزی هم فکر نکنید به قول بی بی زندگی بالا و پایین زیاد داره ولی بلاخره می گذره.
بالای سر مریم جون میشینم تا خوابش ببره … متوجه نمیشم چطور خودم هم خوابم میبره… کتاب توی دستم کشیده میشه … همیشه خوابم سبک بوده فورا از خواب میپرم… صورت مهندس رو توی تاریک روشن اتاق می بینم که با فاصله خیلی نزدیک از من قرار داره… ترسیدم ولی دیدن این چهره اروم با چشمهای قهوه ای روشن اون لحظه بر ترسم غلبه میکنه… این ادم با همه خوبی هایی که این مدت در حقم کرده محاله بد و ترسناک باشه… عطر خاصی توی بینیم میپیچه … عطر سرد و ملایم… خودم رو جمع و جور میکنم که مهندس میگه: ترسوندمتون؟ چرا این جا خوابیدین؟
بلند میشم و دستی به لباسم میکشم تا صاف بشه و میگم: پیش مریم جون موندم تا خوابشون ببره نمیدونم چطور خودم هم خوابیدم.
- اهان. من جاتون رو توی اتاق پهن کردم میتونید برید استراحت کنید.
- ممنون لطف کردید ولی کاش میذاشتین خودم پهن میکردم اینطوری درست نیست.
- اینو میتونید به پای لطفی که در حق مادرم کردین بذارید. من از مدیون بودن خوشم نمیاد.
چقدر خودخواه بود همه رو مدیون خودش کرده بود و الان با خیال راحت از زیر دین کسی نبودن حرف میزد… اخمی کردم و گفتم: اتفاقا منم دوست ندارم مدیون کسی باشم ولی شما بلدید چطور ادم رو مدیون خودتون کنید.
رنگ نگاه مهندس تغییر کرد کمی عصبانی شده بود و گره بین ابروهاش افتاده بود … از خشم نفس نفس میزدم … پیش خودش چی فکر کرده بود که میتونه هر رفتاری دوست داشت بکنه؟… درسته به من لطف کرده بود ولی دلیلی نداشت که پوزخند بزنه و یا برای جبران یه محبتی که من در حق مادرش کردم کاری برام انجام بده… قهوه ای چشماش پررنگ شده بود … انگشت اشاره اش رو روی بینی به نشونه سکوت گذاشت و گفت: بریم بیرون حرف بزنیم.
نگاهی با نگرانی به مریم جون انداختم که نکنه بیدار شده باشه… با دیدن چشمای بستش خیالم راحت شد و از اتاق رفتم بیرون… مهندس پشت سرم از اتاق خارج شد و گفت: شما دینی گردن من ندارین چون من کاری رو که فکر کردم از دستم برمیاد انجام دادم قصد لطف یا چه میدونم مدیون کردن نداشتم.
منم مثل خودش جواب دادم: دقیقا منم به همون دلیل پیش مریم جون موندم البته بخاطر محبتی که از روز اول به مریم جون داشتم اینکار رو کردم.پس دینی گردنتون نبود.
مهندس با همون چهره عصبانی زیر لب گفت: شما خیلی به من مدیونی.
به سختی تونستم بشنوم که چی گفت… قبل از اینکه علت این دین رو بپرسم رفت توی اتاق و در رو بست… با دنیایی از سئوال وارد اتاقی که مهندس اماده کرده بود شدم… یعنی بخاطر وصل کردن یه بخاری ، یا اینکه با مردم صحبت کرد تا من رو بپذیرن من مدیونش شده بودم؟
گیج بودم و از دست مهندس حسابی عصبانی بودم… کم کم داشتم به این فکر میکردم که کاش بهش ماجرا رو نگفته بودم… خواب به کلی از سرم پریده بود… کاش خونه خودم بودم تا یه لیوان چای یا قهوه میخوردم تا کمی آروم بشم… رختخواب پهن شده رو که میبینم دوباره حرفای مهندس یادم میاد… پوزخندش پررنگ تر توی ذهنم نقش می بنده… برام مهم نیست که کمکم کنه یا نه ؟! من خودم تنها از پسش برمیام… فردا مرخصی چند روزه میگیرم و میرم تهران… من کنار نمی کشم حتی اگه مهندس کمکم نکنه… فقط قبل رفتن باید دوتا سئوال اساسی ازش بپرسم… متنفرم از ترحم و تمسخر… دیگه اجازه نمیده کسی از احساس پاکم از صداقتی که به خرج دادم سوءاستفاده بکنه…
romangram.com | @romangram_com