#گشت_ارشاد_پارت_90

فقط خدا ميدونست که شايسته تا شب چه دردي کشيد انقدر نوبتي از جفتشون کتک خورده بود که اگه وساطتت محبوبه خانم و التماساش نبود بعيد ميدونست زنده بمونه

تا شب که حاجي اومد

شايسته گوشه ي اتاق تقريبا مثل مرده ها افتاده بود مادرش دزدکي براش قرص مسکن اورده بود ولي اخه مگه بدن نحيف و لاغر اون چه قدر توان و گنجايش داشت ؟هردو تا پسرا حداقل دو برابر هيکل شايسته رو داشتن

مشت و لگداي که خورده بود دردش خيلي کم تر از طعنه ها و تهمتايي بود که بهش ميزدن از ياداوريش چشماش که الان ديگه باز نميشد پر از اشک ميشد

فرهاد دائما بهش فحش ميداد و متهمش ميکرد به هرزگي

ولي اون اجازه نداده بود دست هيچ پسري بهش بخوره درسته ارمان هاي خانوادشو رو زير پا گذاشته بود ولي اونم يه انسان بود و حق انتخاب داشت

با خودش فکر ميکرد خداوند با اون همه بزرگي و جلال و عظمتش به انسان قدرت انتخاب ميده پس چرا اين انسان هاش هستند که اين وسط کاسه ي داغ تر از اش شدنو و ميخوان خواستشونو به زور تحميل کنن

کار به جايي کشيد که فرزين خيلي صريح رو به مادرش گفت بود که فردا بايد ببرنش دکتر و گواهيشو براش بيارن و اگه شايسته لکه ي ننگشون شده باشه بي برو و برگرد ميکشنش

شب حاجي کليد رو تو در انداخت و وارد شد تو فکر خودش حسابي غرق بود

امروز حاجي رسولي اومده بود حجره ش تا در مورد خرج براي محرم صحبتاشونو بکنن

خبر بهش رسيده بود که حاج فتاح قراره علاوه بر غذا کلي مخلفات ديگه هم بده و از اين حرفا با خودش فکر کرد هر جوري که بشه بايد از اون بيشتر خرج کنه و سنگ تموم بزاره

romangram.com | @romangram_com