#گشت_ارشاد_پارت_61
فرهاد:پس دانشگاه بودي ديگه ؟ اومدم جلوي دانشکده تون دوستت گفت امروز نيمده بودي
شايسته:خودتي مگه مدرسه س که اومده بودي دنبالم ؟پس چرا من نديدمت؟
فرهاد با دست هاي قويش چونه شو محکم گرفت و فشار داد و زير لب غريد :ببين بچه داري جديدا زير ابي زياد ميري بپا غرق نشي اون وقت خودم با دستاي خودم خفه ت ميکنم خودت ميدوني بخواي با ابروي ما يا حاجي بازي کني زنده ت نميزاريم
شايسته با عصبانيت نگاهش کرد و گفت:چيه ؟باز کدومشون قالت گذاشته پاچه منو ميگيري؟ولم کن بابا مگه من مثل شما هام
فرهاد خواست سيلي توي گوشش بزنه که حاجي سر رسيد
حاجي:چيه فرهاد چه خبره باز پاچه ي همو گرفتيد؟
فرهاد:حاجي داره گنده تر از دهنش حرف ميزنه شيطونه ميگه بزنم دندوناشو خورد کنم
حاجي:شايسته باز چه کار کردي تو ؟اي خدا من چقدر بايد از دست نافرماني هاي تو بکشم اخه؟برم بگم همون اقا رضا چه سنگتو به سينه ميزد بياد جمعت کنه خستمون کردي
شايسته با بغض نگاهش کرد و گفت:مگه من چي کار کردم که اين جوري محکومم ميکنيد؟به چه جرمي؟به جرم دختر بودن بابا؟اين پسرتون از راه رسيده گيرش من بدبختو گرفته
حاجي:خوب حالا ابغوره نگير برو لباساتو عوض کن 3 تا چاي براي من و داداشات بيار انقدرم بلبل زبوني نکن
romangram.com | @romangram_com