#گشت_ارشاد_پارت_62

شايسته اشکاشو مهار کرد و به سمت اتاقش رفت و روي تختش افتاد ولي به اشک چشماش اجازه ي ريختن نداد بايد اين حرفارو تو ذهنش ثبت ميکرد

درست بود که به قول فرهاد زير ابي داشت ميرفت ولي ابروي کسي رو هنوز نبرده بود هنوز به هيچ پسري اجازه نداده بود که بخواد پاشو از گليمش دراز تر بکنه و بهش بيش از حد معمول نزديک بشه

دستاشو مشت کرد و روي تختش فرود اورد و زير لب زمزمه کرد:بهت قول ميدم حاجي همين اقا پسراي قند عسلت يه روز چنان بي ابرو بازي در بيارن که حيرت بکني

صداي پدرش دو باره بلند شد

حاجي:شايسته چي شد اين چايي پس؟

لباساشو عوض کرد و به سمت اشپزخونه رفت بي حوصله چايي ساز رو روشن کرد و منتظر موند تا جوش بياد

به کاميار فکر ميکرد

خودشم نميدونست چرا داره اين جوري ميکنه اصلا دليل منطقي براي اين رابطه ها پيدا نميکرد فقط داشت لجبازي ميکرد با خانوادش خودشم اينو خوب ميدونست

دنبال پول نبود درسته که حاجي خيلي زياد بهش پول نميداد ولي هيچوقت براش کمم نميزاشت اگه بدشو ميگفت بايد حداقل اينم ميگفت که تو لباس و به قول خودش قر وفراي زنونه براي مامانش و خودش هيچ وقت کم نميزاشت

براي کمبود محبتم نبود چون هميشه معتقد بود اون محبتي که پدر و برادرش بهش هديه ندادن چه طوري ميتونه از يه پسر غريبه طلب بکنه؟

چايي رو اماده کرد توي ليوان ريخت و به پذيرايي برد

romangram.com | @romangram_com