#گشت_ارشاد_پارت_44
رها:چرا ؟پسره خوبي بود که ؟
شايسته پوزخندي زد و قضيه ي مهموني اون روز رو براش تعريف کرد البته به جز امير حسين رو خودشم نميدونست چرا دلش نميخواست از قضيه ي اون کسي با خبر بشه حتي رها
-بعدشم خيلي پسره ي پروييه علاوه با من همزمان با ده نفر ديگه اي هم هست
رها:اوه خوب حالا من فکر کردم چي شده!!!حرفا ميزني ها خو معلومه وقتي تو بهش پا نميدي اونم که منتظرت واي نميسته ميره سراغ يکي ديگه
شايسته با حيرت نگاهش کرد و گفت:يعني بزارم بهم دست بزنه بعد مثل يه دستمال کاغذي مچالم کنه و پرتم کنه دور؟؟؟؟؟؟؟؟؟محاله رها محاله بزارم کسي باهام بازي کنه من وسيله نيستم و يه زنم که واسه خودش ارزش و شخصيت داره نميخوام به خاطر شهوت باهام بمونه فکر ميکردم انقدر شعور داره که مثل يه دوست کنارم بمونه
رها:بکش ترمز فکتو بابا الان جفت پا ميري جاده خاکي اين حرفا عزيزم همش شعاره وگرنه کدوم مردي محض رضاي خدا يا به قول شما همون دوستي کنارت ميمونه ؟؟؟؟
حالا هم بي خيال راستي اين جوري اون گيتارو بغلت گرفتي معلومه خيلي دوست داري اره؟
چشماي شايسته برق زد و گفت:اره خيلي زياد ولي بابام هيچ وقت نزاشت برم ياد بگيرم
رها:غصه ت نباشه عزيز دلم خودم بهت ياد ميدم
شايسته با ذوق خودشو بغل رها انداخت و گفت:عاشششششششششقتم رهايي
يه کم ديگه پيشش موند و نگاهي به ساعتش انداخت بايد تا5 خودشو به خونه ميرسوند و گرنه بايد هزار جور جواب پس ميداد
romangram.com | @romangram_com