#گندم_پارت_57
کامیارسرشو تکون داد وگفت:
-حاج ممصادق توایوون خونه ش واستاده بودکه مارسیدیم اشاره کردبه ما که بریم خونه ش !من وسامانم رفتیم طرف خونه ش!ازپله هارفتیم بالا توایوون!بعدرفتیم توخونه!دیدیم سرجای همیشگی ش نشسته!
کامیاراینارو آروم آروم می گفت واونای دیگه م هی سرشون روتکون تکون می دادن ومی گفتن خب!!!
کامیار-رفتیم جلوش نشستیم!یه نگاهی به مادونفر کرد وگفت:این کره خرا کجان؟!
یه لحظه سکوت کامل برقرار شد ویه دفعه گندم اینا ازاون طرف مهمونخونه زدن زیر خنده!حالا نخند کی بخند!خود من که این طرف داشتم ازخنده می ترکیدم!امابه زور جلوخودمو گرفته بودم.کامیارکه جدی جدی داشت به عمو وبابا وعمه هام نگاه می کرد اونام یه خرده خودشونو جمع وجور کردن وبعد شروع کردن به زور خندیدن که عموم گفت:
-آقابزرگ حتما شمادوتا رومی گفتن!
کامیار-نه اتفاقا شماچهار تارومی گفتن یعنی شما وعمو وعمه جون بزرگه وعمه جون کوچیکه!ببخشین ها!
پدرکامیار-اِ...!کره خر معلوم هس چی داری میگی ؟!
کامیار-من چیکارکنم باباجون؟!
پدرکامیار-آخه این چه حرفیه که تومیزنی ؟!
کامیار-به من چه مربوطه ؟!حاج ممصادق اینو گفت!
پدرکامیار-هرحرفی روکه نباید گفت!
کامیار-منم که نمی خواستم بگم!شما به زور مجبورم کردین!
یه دفعه همه شروع کردن به رفع ورجوع کردن وهرکی یه چیزی می گفت.
romangram.com | @romangram_com