#گندم_پارت_56
-آخه اینکارزشته!
یه دفعه همه شروع کردن باهم حرف زدن وهرکدوم یه چیزی می گفتن وکامیارم مرتب سرش رومی چرخوند طرف کسی که حرف میزد!
عمه بزرگم-بگوعمه!چی ش زشته!!
عمه کوچیکم-زشت اون که به مانگی!
عباس آقا-بگو کامیار جون!مطمئن باش حرف ازاینجابیرون نمیره!
مادرم-بگوکامیارجون ازهیچی م نترس!
پدرگندم که اونم بازنشسته بود گفت:
-بابابذارین بچه حرفشوبزنه آخه!
کامیارکه خیاردرسته هنوز دستش بود برگشت طرف یه خانم وآقا که ماها تاحالا ندیده بودیمشونو ودفعه اولی بود که تومهمونی شرکت میکردن البته بی سابقه نبود!هرکدوم ازماها گاهی یه فامیل یه یه دوست روباخودمون به مهمونی اون یکی می بردیم خلاصه کامیاریه اشاره ای به اونا کرد وگفت:
-جلومهمونا بگم زشت نیس؟!
عباس آقا-نه کامیارجون!ایناکه غریبه نیستن!آقای فتحی ن با خانم شون!ازاقوام منن!راحت حرفت روبزن!
کامیارخیارش رودوباره نمک زد ودرسته گذاشت تودهنش وشروع کرد به خوردن!صداازصدادرنمی اومد ازهمونجا که واستاده بودم گندم وآفرین ودلارام وکاملیا وکتایون ویه دختردیگه روکه هم سن وسال گندم اینا بود می دیدم که اونام ساکت وبی صداداشتن ازپشت نرده ها این طرف رونگاه می کردن یعنی چشم همه شون به به کامیاربود که پشت به اونا نشسته بود.
بالاخره کامیار همونجورکه داشت بقیه رونگاه میکرد خیارش روقورت دادکه پدرش گفت:
-بالاخره میگی آقابزرگ چی گفتن یانه؟!
romangram.com | @romangram_com