#گندم_پارت_40

بادستش یه چیزی اندازه یه پرتغال رونشون دادوگفت:

-بعدش خودم براتون هم ازادبیات معاصر می گم وهم ازادبیات کلاسیک!

آفرین-مگه بلدی؟

کامیار-آره که بلدم همچین ازادبیات انگلیس می آم توادبیات فرانسه که اصلا خودتونم حالیتون نشه!

دلارام –ادبیات عربم بلدی کامیار؟

کامیار-اونو که فوت آبم!ازکجاش می خوای برات بگم؟ادبیات عراق رومیخوای یا شام رو؟عرب روبگم یاعجم رو؟

اصلا براتون ازهمون عربستان شروع می کنم می گم تانزدیکیای لبنان!خوبه؟

آفرین ودلارام همونجور که می خندیدن باهاش می رفتن که کامیاربرگشت طرف منو گفت:

-شازده پسراگه نمیدونی بدون ازپنجره دزدکی نگاه کردن توخونه مردم خودش یه نوع جرمه.برویه فکردیگه واسه خودت بکن!

بعددوباره راه افتادن که دلارام گفت:

-مگه سامان نمی آد؟

کامیار-نه!اون فقط ادبیات کهن روبلده!هنوز داره نثر هفتصدهشتصد سال پیش روبررسی می کنه!حالا خیلی مونده تا به درس مابرسه!بعدشم اون تاچند دقیقه دیگه باید یه درس دیگه روشروع کنه!

آفرین ودلارام زدن زیرخنده ورفتن.واستاده بودم ونگاهشون می کردم که کم کم رفتن طرف آخرباغ وپشت درختا گم شدن !اومدم دوتا فحش به اون کامیاربدم که منو تنها گذاشت که ازپشت صدای پاشنیدم!تابرگشتم دیدم گندم داره می آد طرفم نفسم بند اومد!اومدم ازاین ور برم طرف خونمون که دیدم خیلی بدمیشه!همه ش می ترسیدم که جریان نیم ساعت پیش روبه روم بیاره!نمی دونستم چی جوابشوبدم!ازش خجالت می کشیدم!

یه خرده بعد رسیدبهم وسلام کرد


romangram.com | @romangram_com