#گندم_پارت_103

گندم-دیگه نمی تون بگم مامان وبابام!چون اونا پدرومادر من نیستن!

من وکامیاریه نگاهی به همدیگه کردیم که کامیارگفت:

-یعنی اونا صدات کردن وبهت گفتن توبچه مانیستی وبعدشم این رودادن دستت؟

یه دفعه زدزیر گریه همچین گریه می کرد که تموم بدن ماها می لرزید یه گریه ای که آدم فکر نمی کرد اصلا تمومی داشته باشه!امایه دفعه قطع شد!اصلاحالت طبیعی نداشت شروع کرد اشک هاشوپاک کردن وخندیدن وگفت:

-بچه ها ببخشین اگه حرف بدی بهتون زدم!اصلادست خودم نیس!نمی دونم چه جوری برتون بگم!مثل اینکه روهوام!

انگارازیه جای بلندی ولم کردن پایین!نمی دونم چی باید بگم!نمی دونم چیکارباید بکنم!شماها کمکم می کنید مگه نه؟؟

هرچند که دیگه پسردایی هام نیستین امابالاخره یه موقع که باهمدیگه هم بازی بودیم!مگه نه؟این همه سال باهم بودیم دیگه!وسطی بازی می کردیم آ باهم استخرمی رفتیم باهم گرگم به هوا بازی می کردیم یادتونه که؟آره؟آره؟امروز صبح یادته سامان اومده بودی پشت پنجره اتاقم!داشتی نگاهم میکردی!یادته؟

یه دفعه جیغ کشید وگفت:

-یادته کثافت یانه؟؟؟؟؟

ازهمون صندلی که جلونشسته بودم دستش روگرفتم وگفتم:

معلومه که یادمه.این حرفا...

گندم-امشب م یادته؟دوتایی داشتیم حرف می زدیم آره؟آره؟

-اونم یادمه!چراباید یادم نباشه؟آخرشم بهم گفتی شیربرنج شل!

گندم-غلط کردم!غلط کردم!دیگه نمی گم!دیگه نمی گم!


romangram.com | @romangram_com