#فانوس_پارت_96
ـ نمیخوای بلند شی باران خانوم؟
چشماش رو باز کرد و خودش رو توی ماشین وتوی خونه ی عماد دید. از ماشین پیاده شد وگفت: ببخشید.
عماد: اشکال نداره. برو تو. منم الان میام.
وارد خونه شد وبدون هیچ حرفی از پله ها بالا رفت. وسط سالن طبقه ی دوم ایستاده بود که صدای عماد بلند شد: بشین. امشب که شام میخوری؟
سری تکون داد و روی مبل نشست. عماد از توی یخچال دوتا جعبه پیتزا در آورد و اومد سمت اون. یکی از جعبه ها رو گذاشت جلوش وخودش هم رو به روش روی یکی از مبل ها نشست. بدون هیچ حرفی در جعبه اش رو باز کرد و یه تیکه از پیتزا رو برداشت. هنوز تکه ای اول رو تموم نکرده بود که صدای عماد بلند شد: سیروس به این روز انداختت؟ وبه صورت کبودش اشاره کرد.
با بغضی که دوباره داشت شکل میگرفت سری تکون داد. عماد نفسش رو بیرون داد وگفت: همیشه اینجوری میزندت؟
ـ دوشب پیش... از فانوس فرار کردم... سر اون زد.
ـ چرا فرار کردی؟
ـ بار... بار اولی بود که اومده بودم بیرون.
ـ یعنی قبل از اون ساقی نبودی؟
romangram.com | @romangram_com