#فانوس_پارت_95
وقتی از در فانوس فاصله گرفتند نتونست بیشتراز این مقاوت کنه و زد زیر گریه. صدای گریه اش توی گوشش میپیچید وسردردش رو تشدید میکرد. کمی بعد ماشین کنار جاده ایستاد. سرش رو بلند کرد واز پشت پرده ی اشک به صورت عماد که داشت از توی آیینه نگاهش میکرد نگاه کرد. صدای عماد بلند شد: میشه بگی چی شده؟
چیزی نگفت وبا بغض سر چرخوند. یک بار دیگه صدای مردونه ی عماد توی ماشین پیچید: از دست من ناراحتی؟
زیر لب گفت: همتون عین همید. فکر میکرد انقدر آروم گفته که عماد نشنوه ولی عماد در جوابش گفت: اگه عین بقیه بودم دیشب... خدایا! با حرص دستی لای موهاش کشید واز ماشین پیاده شد. پشت به اون به کاپوت جلوی ماشین تکیه داد و سیگاری آتیش زد. بغضش رو باحرص فرو داد واز ماشین پیاده شد. روبه روش ایستاد و داد زد: چرا؟ چرا این کارو میکنی؟ چرا داری بهم ترحم میکنی؟
عماد بدون حرف باچشمایی که هیچ چیز رو نمیشد ازش فهمید نگاهش میکرد وگاهی از سیگارش کام میگرفت. یکی از دستاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد وگفت: اگه دوست نداری بهت ترحم کنم میتونم برت گردونم. امشب خیلی ها واست سرو دست میشکوندند. مطمئن باش تنها نمیونی.
باحرف های عماد شکست وفرو ریخت. دیگه طاقت وزنش رو نداشت. با زانو روی زمین افتاد وهق هقش رو توی فضای جاده رها کرد. عماد بدون حرف نگاهش میکرد. سرش رو بین دستاش پنهان کرد وسعی کرد لرزش شونه هاش رو کنترل کنه. نمیدونست چی کار کنه. نمیفهمید خوب چیه وبد کدومه. دلش میخواست همه چیز رو پاک کنه وزندگیش رو از نو بنویسه. دلش میخواست پدری داشت که پشتش باشه، برداری که سرش غیرتی بشه، مادری که براش دل بسوزونه. ولی هیچ کدوم رو نداشت. همه رو از دست داده بود.
صدای عماد بلند شد: پاشو، سرما میخوری.
دست هاش رو از روی صورتش برداشت و به عماد، مرد چشم تیله ای که نمیدونست چرا داره کمکش میکنه نگاه کرد. به سختی از جاش بلند شد وبه سمت درماشین رفت. خودش رو روی صندلی ولو کرد وسرش رو به صندلی تکیه داد. ماشین که راه افتاد صدای لرزونش رو صاف کرد وپرسید: چرا این کارو میکنی؟
عماد گفت: چون نمیخوام زیر دست این جماعت گرگ صفت انسانیتت ازبین بره.
ـ تو با این جماعت چی کار داری؟
پوزخندی زد وگفت: تو فکر کن ازسر اجبار.
دیگه چیزی نگفت و چشماش رو بست. تکون های ماشین وخستگی واستخون دردی که هنوز خوب نشده بود باعث شد خیلی زود خوابش ببره.
romangram.com | @romangram_com