#فانوس_پارت_97
با بی میلی پیتزا رو توی جعبه اش انداخت و سری به نشونه ی نه تکون داد.
عماد ادامه داد: اون پسری که توی فانوس کار میکنه نسبتی باهات داره؟
سری تکون داد وگفت: مجیدم برای سیروس کار میکنه.
عماد با لبخندسری تکون داد وگفت: نزدیک بود امشب یه گرد وخاک حسابی باهم بکنیم!
با تعجب نگاهش کرد وگفت: چرا؟
عماد: چون اونم فکر میکنه من مثل بقیه ام. توکه اینجوری فکر نمیکنی باران خانوم؟ مگه نه؟
لب هاش رو خیس کرد و باتردید سوالی که ذهنش رو مشغول کرده بود پرسید: چرا... چرا صبح اونجوری باسیروس ...حرف زدید؟
صدای خنده ی بلند عماد ترسوندش. سرجاش سیخ نشست وبا وحشت به چهره ی عماد خیره شد. بعد از تموم شدن خنده اش گفت: خوب اون نباید از قول وقراره من وتو چیزی بدونه. اون کارام برای حفظ ظاهر بود.
ـ چ... چرا نباید بدونه؟
ـ چون اگه بدونه نمیزاره تو بیای اینجا. توام نباید به کسی چیزی بگی، باشه؟
سری تکون داد وکمی باتردید به صورت عماد که هنوز آثار خنده توش مشخص بود نگاه کرد.
romangram.com | @romangram_com