#فانوس_پارت_92
ـ اوهوم. فکر کردم دیگه امشب قیمه نمیخورم ولی... به غذا اشاره کرد و ادامه داد: انگار امشبم قراره طبق عادت پیش برم!
ـ اگه دوست نداشتی میگفتی یه چیز دیگه درست کنم!
ـ نه. خودت که میدونی من عاشق قیمه ام.
ـ خیلی کار بدی کردی بهم نگفتی.
ـ چرا؟
ـ خوب من هیچی برات نگرفتم.
لبخندی زد وگفت: تو وجودت برام هدیه است.
جا خوردم. امشب شب تولد اون بود به جای اینکه من اون رو غافلگیر کنم اون منو غافلگیر کرد. بعداز اون حرفایی که راجع به نگار زد حالاچی داشت میگفت؟ وجود من براش هدیه است؟ خدایا یعنی درست شنیدم؟ بخاطر اینکه چند دقیقه خیره نگاهش کرده بودم سرش رو بالا آورد وگفت: چیه؟
با خجالت سرم رو زیر انداختم وگفتم: هیچی.
سری تکون داد وباقی غذاش رو خورد. دیگه روی زمین نبودم. داشتم توی آسمون ها سیر میکردم. انقدر با همین یه کلمه امید به قلبم سرازیر شده بود که بی اختیار لبخند میزدم. عماد هم لبخندام رو میزاشت پای تولد خودش وجواب لبخندهام رو غلیظ تراز همیشه میداد.
romangram.com | @romangram_com