#فانوس_پارت_126


عماد بی توجه به خونی که روی بلوزش ریخته بود وعرقی که روی صورتش نشسته بود به سمت آسانسور قدم برداشت وکنارش ایستاد وهمونجوری که میپرسید: توخوبی؟ دکمه ی پارکینگ رو فشار داد. بدون اینکه تکیه اش رو از دیواره ی آسانسور برداره گفت: مرسی که... اومدی...

عماد با وجود اینکه هنوز نفسش سرجاش نیومده بود لبخندی زد وگفت: من بهت قول داده بودم. هیچ وقت هم زیر قولم نمیزنم.

لبخندی زد ونفسی از سرآسودگی کشید و با عماد از آسانسور پیاده شد.

گوشه ی کاناپه مچاله شده بود وبا یادآوری دوباره ی اون اتفاق میلرزید. فکر اینکه اگه عماد نرسیده بود الان یه جای دیگه داشت میلرزید حالش رو به حد مرگ بد میکرد. عماد که بلوز سفیدش رو با یه تیشرت توسی عوض کرده بود وصورتش رو هم از خون ها شسته بود با لیوان آب قندی کنارش نشست ولیوان رو به سمتش دراز کرد.

دست های لرزونش رو جلو برد و لیوان رو گرفت. عماد آرنج هاش رو روی زانوهاش گذاشت وگفت: الان که جات امنه، چرا اینجوری میکنی؟ ولی ترس همچنان توی جونش بود و ولش نمیکرد. عماد سر بلند کرد و به چشمای دریاییش خیره شد. به لیوان اشاره کرد وگفت: بخور.

لیوان رو بالا آورد وکمیش رو خورد. طعم شیرین آب قند با تلخی که توی دهنش بود مخلوط شد و باعث شد به عوق زدن بیفته. همونجوری که جلوی دهنش رو گرفته بود به سمت دری که عماد یک بار گفته بود دست شوییه دوید. توی رو شویی ناهار کمی که خورده بود رو بالا آورد. به چهره ی خودش توی آیینه نگاه کرد. صورتش رنگ پریده بود و بیشتر به گچ دیوار شباهت داشت تا صورت یه انسان. زیر چشمای آبیش گود افتاده بود لب هاش همچنان میلرزید.

عماد ضربه ای به در زد وگفت: حالت خوبه؟ باران؟

باصدای لرزونی گفت: خوبم.

صورتش رو زیر شیر گرفت و چشماش رو روی هم فشار داد. به دیوار پشت سرش تکیه داد وتو دل گفت: خدایا... خودت میدونی که هیچ پناهی ندارم. خودت پناهم باش.

صورتش رو خشک کرد واومد بیرون. عماد همچنان پشت در ایستاده بود. نگاه گذرایی به چشماش که توی تاریکی قهوه ای میزد انداخت وگفت: میشه... برم... بخوابم؟


romangram.com | @romangram_com