#فانوس_پارت_125

باترس چشماش رو باز کرد وبه صورت خپل سیروس چشم دوخت. سیروس با لبخند چندش آوری گفت: برو لباسات رو عوض کن. وحشت زده ناخون هاش رو به کف دستش فشار داد. نمیدونست امشب چه کسی اون رو طلب کرده بود. تمام ترسش از این بود که عماد نیاد. ولی اون بهش قول داده بود. عماد مرد بود. این رو از اینکه هیچ تلاشی برای اذیت کردنش نمیکرد فهمیده بود. قول مردم همیشه راسته. باقدم های سست به سمت در فانوس راه افتاد. با کمک دیوار از پله ها بالا رفت و توی اتاقش لباساش رو عوض کرد.

از پله ها پایین اومد ومجید رو دید که مغموم به دیوار فانوس تیکه داده وداره باچشمایی که کمی خیس بود نگاهش میکرد. سرش رو پایین انداخت وبه سمت سیروس که کمی دورتر ایستاده بود حرکت کرد. توی دلش فقط خدا رو صدا میزد و مگیفت که ناجیش رو بفرسته. کنار سیروس سرش رو بالا آورد وچهره ی طالبش رو دید و یخ کرد.

پسر مست باچشمایی که شعله ی خشم توش به وضوح مشخص بود داشت نگاهش میکرد. باترس یه قدم عقب گرد کرد. میدونست باکاری که کرده اگه دست پسر بهش برسه امونش نمیده. سیروس گفت: راه بیفت. وبا دست کمی به جلو هولش داد. سرش رو زیر انداخت وهمونجوری که باترس قدم هاش رو روی زمین میکشید دوتا قطره از چشماش پایین چکید وتوی دل نالید : خدایا... عماد رو برسون...

سوار ماشین پسر شد ومنتظر راه افتادن شد. همین که از در فانوس خارج شدند صدای قهقهه ی مستانه ی پسر بلند شد. باصدای خنده اش به خودش لرزید. بعد از خنده گفت: فکر کردی میتونی از دست من در بری خاله ریزه؟ الان کجا میخوای فرارکنی، ها؟

بخاطر گریه هیچ کجا رو درست نمیدید ولی برای ثانیه ای برق ماشینی رو که از کنارشون گذشت روحس کرد. توی دلش نالید: خدایا... به جز تو پناهی ندارم... خودت نزار حرمتم رو بشکنن...

پسر دیگه تا آخر راه چیزی نگفت ولی از نگاه های ممتد وخیره اش از توی آیینه میتونست بفهمه که اگه عماد نرسه دیگه چیزی براش نمیمونه. ماشین جلوی برج چندین طبقه ای توی قسمتی که حدس زد بالا شهر باشه ایستاد وپسر پیاده شد ودر سمت اون رو باز کرد ومنتظر شد که پیاده بشه. با چشمای پراز اشک پیاده شد وتوی خیابون به امید دیدن چهره ای آشنا سر چرخوند ولی خیابون خالی وساکت بود. پسر بازوش رو کشید وبه ناچار به دنبالش راه افتاد.

باترس قدم به فضای بسته ی آسانسور گذاشت و توی بیشترین فاصله ی ممکن باپسر ایستاد وبا ترس نگاهش رو به زمین دوخت. پسر پوزخندی زد وقدمی به جلو برداشت و گفت: سیروس که میگفت بار اولت نیست چته پس؟

حتی سرش رو بالا نیاورد که چهره ی پسر رو ببینه. پسر دست دراز کرد وچونه اش رو توی مشت گرفت و سرش رو بالا گرفت. چشمای بارونیش رو به چشمای پسر دوخت. پسر لبخندی زد وگفت: چشمات خیلی خوشگله عروسک! بانفرت صورتش رو از توی دستای پسر بیرون کشید و گفت: به من دست نزن.

پسر خنده ی وحشیانه ای کرد و همونجوری که در آسانسور که با رسیدن به طبقه ی مورد نظرش ایستاده بود رو باز میکرد گفت: دست بزنم چی میشه؟ نکنه...

و وقت اینکه جمله اش رو تموم کنه رو پیدا نکرد چون مشتی درست توی دهنش فرود اومد. وحشت زده قدمی به داخل آسانسور برداشت و به دهن خون آلود پسر نگاه کرد. مشت بعدی درست وسط شکم پسر فرود اومد. سرش رو بالا گرفت وبه چهره ی ضارب نگاه کرد. صورت عماد کبود شده بود وبی امان مشت هاش رو به بدن پسر میکوبید. به دیواره ی آسانسور تکیه داد وبه اون صحنه نگاه کرد.

چشماش دوباره پر از اشک شد ومیدونست که این اشک خوشحالیه که داره میریزه. عماد بعد از اینکه مطمئن شد جوری پسر رو زده که نتونه از جاش بلندشه از روی سینه اش بلند شد ودرحالی که نفس نفس میزد گفت: این کتک رو خوردی که یاد بگیری وقتی هنوز دهنت بوی شیر میده فکر گه خوری زیادی نکنی. پسر که قدرت جواب دادن نداشت سرفه ای کرد وخون بالا آورد.

romangram.com | @romangram_com