#فانوس_پارت_127
عماد سریع سری تکون داد وتا بالای پله ها همراهیش کرد. جلوی در اتاق قبل از بسته شدن در پرسید: چیزی نمیخوری؟ گرسنه ات نیست؟
سری تکون داد ومنتظر رفتن عماد شد. عماد بار دیگه گفت: اگه کاری داشتی، حالت بدشد من همین اتاق بقلیم. صدام کن. باشه؟
باز هم سرش رو تکون داد و وارد اتاق شد. روی تخت دراز کشید وپتو رو دورخودش پیچید تا شاید لرزش بدنش متوقف بشه. انقدر توی جاش لرزید تا بالاخره خواب روحش رو از جسمش جدا کرد.
ـ باران؟... باران خانوم؟
باترس چشمای پف کرده اش رو باز کرد وبه عماد که توی چهارچوب در ایستاده بود صداش میکرد نگاه کرد. عماد سرش رو پایین انداخت و گفت: ببخشید اومدم تو. دیرتر از همیشه بیدار شدی ترسیدم حالت بد شده باشه.
سر سنگینش رو تکون داد و رفتن عماد رو نگاه کرد. به ساعت روی میز نگاه کرد. ساعت 10 بود. نمیدونست چه جوری این همه خوابیده. از جاش بلند شد وبعد از مرتب کردن تخت باسری که مدام گیج میرفت با کمک نرده ها از پله ها پایین رفت. عماد روی یکی از کاناپه ها نشسته بود وهمونجوری که دستش زیر چونه اش بود به نقطه ای خیره نگاه میکرد.
دستاش رو توی هم قلاب کرد وهمونجوری که به دیوار پشتیش تکیه داده بود گفت: س... سلام.
عماد سری بلند کرد وبا لبخند گفت: سلام. بهتری؟
ـ بله.
ـ خدا رو شکر. بعداز جاش بلند شد و وارد آشپزخونه شد. خیلی سریع وسایل صبحانه رو از توی یخچال بیرن آورد وگفت: بیا صبحانه بخور. ضعف میکنی.
باقدم های لرزون به داخل قدم برداشت و روی یکی از صندلی ها نشست. عماد هم رو به روش نشست و یک تست از توی سبد برداشت و روش کره مالید. وقتی دید که اون حرکتی نمیکنه نونش رو به سمتش دراز کرد وگفت: بگیرش.
romangram.com | @romangram_com