#فانوس_پارت_100


ـ توچرا بیداری؟

سرم رو برگردوندم و به چهره ی خواب آلود عماد لبخندی پاشیدم و گفتم: میخوابم. تو چرا بیدار شدی؟

دستی کشید لای موهاش وگفت: برق اتاقت روشن بود نتونسم بخوابم.

ـ باشه ، الان خاموش میکنم.

سری تکون داد وبرگشت توی اتاقش. نفس عمیقی کشیدم ودفتر رو بستم . با اینکه بغض تا مرز شکستن پیش روی کرده بود ولی تمام تلاش خودم رو کردم که گریه نکنم وموفق هم شدم. دیگه نباید ضعف نشون میدادم. باید به همه نشون میدادم که میتونم تغییر کنم.

ازجام بلند شدم وبعداز خاموش کردن برق روی تخت دراز کشیدم. با اینکه زیاد خوابم نمی اومد اما سعی کردم پلکام رو روی هم فشار بدم تاشاید خواب چند دقیقه ای مهمونش بشه. ولی اتفاقی نیفتاد. کلافه از جام بلند شدم وبی سروصدا از پله ها پایین رفتم. روی صندلی پیانو نشستم وپارتیتورم رو باز کردم. میدونستم که صدای پیانو به طبقه ی سوم نمیرسه.

مشغول تمرین قطعه ی جدیدی بودم که ایمان بهم داده بود.انقدر درگیر قطعه بودم که وقتی صدای عماد رو شنیدم شش متر پریدم بالا: توچرا امشب نمیگیری بخوابی؟

همونجوری که نفس نفس میزدم دستم رو گذاشتم روی قلبم وگفتم: ترسوندیم.

روی یکی از مبل ها لم داده بود و داشت منو نگاه میکرد. چشمای عسلیش خمار وقرمز بود ومعلوم بود که خیلی خوابش میاد. گفت: میگم چرا بیخوابی زده به کله ات؟

ـ چمیدونم. خوابم نمیبره. تو چرا نمیخوابی؟


romangram.com | @romangram_com