#فانوس_پارت_99
سرش رو پایین انداخت وگفت: ببخشید که وارد آشپزخونتون شدم.
ـ اشکالی ندره بابا. نمیخواست خودتو اذیت کنی. بشین بخور.
با احتیاط صندلی رو عقب کشید ونشست. تمام حرکاتش محتاطانه وبا کمی ترس همراه بود. عماد هم اون رو زیر چشمی نگاه میکرد وچیزی نمیگفت. صبحانه اش رو توی سکوت و زیر نگاه های عماد به زور خورد. عماد به پشتی صندلی تکیه داد وگفت: امشب...
حرفش رو تموم نکرد. ادامه ی حرفش رو با سوالی ادامه داد: میاید؟
سری تکون داد وگفت: بهت گفتم که دعوت نیستم!
با ترس نگاهش کرد وگفت: پس... پس...
ـ قرار بود نترسی. من دنبالت میام باران.
ناخودآگاه چشماش پراز اشک شد. عماد باحرص گفت: اگه بخوای گریه کنی کلاهمون میره توهم. قول میدم که بیام. نمیزارم حتی سرانگشت کسی بهت بخوره. به شرط اینکه گریه نکنی باشه؟
به زور بغضش رو فرو داد و سری تکون داد. عماد گفت: پاشو بریم.
هر دو از خونه زدند بیرون. با اینکه روز قبل هم نمیخواست از این خونه بیرون بره ولی اون روز احساس میکرد اگه بره دیگه نجابتی نداره که باهاش به اون خونه برگرده. با بغض به اون عمارت 4 طبقه خیره شد و نفسش رو توی سینه حبس کرد. عماد بوقی زد وگفت: نمیخوای سوارشی؟
سرش رو پایین انداخت و سوار شد.
romangram.com | @romangram_com