#فقط_من_فقط_تو_پارت_23

تا این حرفو زدم صدای نیما کوچولو اومد و با صدایی که مخصوص بچه های دو سه ساله هست گفت:

- سلام اجی... خوبی؟ اجی برام سوگاتی چی آولدی؟ گول دادی برا سوگاتی بیالیا

- می دونم آقا نیما ولی اول بیا ب*غ*ل ابجی تا سوگاتی هات رو هم بهت بدم.

وقتی اینو گفتم با اون قدم های کوچولوش اومد طرفم منم روی دو زانو نشستم و ب*غ*لش کردم اخ که چقدر دلم واسش تنگ شده بود.

- ابجی پس سوگاتی هام کو؟

- بیا ببینم شیطون

نشستم رو زمین و همونجا ساکم رو باز کردم و دو تا بسته شکلات و یه لواشک بهش دادم کلی ذوق کرد و به خاطر همینا کلی ب*و*سم کرد. از این کاراش قند تو دلم اب می شد. خیلی این صداقت بچه گونش رو دوست داشتم. نیما تو ب*غ*لم بود که بابایی با صدای گرم و محکمش گفت:

- من که مردم دیگه... نیای بگی بابایی هم وجود داشته ها

- ای وای ببخشید بابایی خدا نکنه حالت خوبه؟

- فعلا که می گذره

بابا اینا رو گفت و روی مبل وسط هال نشست و به تی وی خیره شد. منم نیما رو گذاشتم پایین و رفتم بالا که لباسم رو عوض کنم و وسایلمو از تو ساکم بیرون بیارم. وقتی پا توی اتاقم گذاشتم یه موج ارامش رو احساس کردم. اتاقم زیادی معمولی بود ولی از همه ی دنیا برام بیشتر ارزش داشت ساکمو گذاشتم رو تختم و رفتم سمت کمد گوشه ی اتاق لباسامو بیرون اوردم و مرتب گوشه ی کمد گذاشتمشون بعدش هم لباس ابی رو که مامانم واسه تولد بهم داده بود و خیلی دوستش داشتم پوشیدم.

دیدم اگه بخوام ساکمو چمع کنم خیلی طول می کشه واسه همین بی خیالش شدم اول رفتم پایین غذا بخورم و بعدش سر فرصت چیزامو جمع و جور کنم. تصمیم گرفته بودم حداقل جلوی مامان اینا خوب باشم خیلی سخت بود ولی من باید موفق می شدم....

romangram.com | @romangram_com