#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_42

یه دفه ای سکته رو بهم میدی.......

داخل چشای عسلی پیرمرد اشک جمع شد...هیچ کس هیچ حرفی

نمیزد...انگار که دارن یه فیلم سینمایی میبینن...پیرمرد یا بهتره

پد...پدر...پدرجون از روی صندلیش بلند شد...با اون عصای چوبیش اومد

طرفم

چه قدر پیر وشکسته شده بود...اومد روبروم وبهم گفت:

چه قدر بزرگ و خانم شدی پرنسس من-

باگفتن این کلمه همه ی خاطراتم مثل یه فیلم از جلوی چشام رد شد همونایی

که میخواستم فراموش کنم اما...

نتونستم باز بغضمو نگه دارم...اولین اشک اومد پایین...فهمیدم هرچه قدر هم

که با خودم بگم ازین مرد بدم میاد دروغ گفتم...حالا که میبینم از همه بیش تر

دلم واسش تنگ شده بود...به خودم که اومدم داخل اغوش اشناش گم شده

بودم....همیشه میدونستم که ادم کینه ای نیستم...به خاطر همین بود که دلم

واسه ی این مرد تنگ شده بود..منم دستامو دور کمرش گذاشتمو گفتم:

-سلام.....اقاجون

ازتو بغلم اومد بیرون....خوشحال بود...اشکاش اماده ی ریختن بود ....اما غرور

همیشگیش اجازه ی ریختن نمیداد....پیشونیمو بوسید وگفت:

-پس هنوزم اقاجونم

یه لبخند کوچیک زدم...اول ازهمه پویا بازم پرید وسط ابراز احساسات ما.....

پویا-خوبه خوبه....هنوز نیومده ببین چه پدرجونم مال خودش کرده....خداییش اقا


romangram.com | @romangram_com