#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_41

صبح ساعت تقریبا 9:30 بود که بیدار شدم...رفتم تو سرویس بهداشتی

کوچیک اتاقم دست وصورتمو شستم و مسواکم زدم...استرس

داشتم...میترسیدم اگر برم پایین پرهامو ببینم...یه لباس استین کوتاه ابی

ویه شلوار جین مشکی پوشیدم...موهامم همین جوری با کلیپس بالای سرم

بستم...بازم استرس اومد سراغم ولی دایی تو این چند سال بهم یاد داده بود

که خودمو ظاهرا خونسرد نگه دارم ولی فکر نکنم الان بتونم...

اه پری نمیتونم نداره...

خیلیییی گرسنم بود...دراتاقو که باز کردم هیچ صدایی نمیومد خوب خدارو

شکر ...نمیدونم پرهام رفته داخل اتاق قبلیش یانه...چون از شانس خیلی

قشنگم اتاقش روبروی اتاق من بود...

از پله ها که رفتم پایین یه راست رفتم داخل اشپزخونه...ازتو اشپزخونه صدا

میومد

انگاری که همه بیدار شدن...پشت دیوار بودم تا ببینم که صدای پرهام هست

یانه...ولی یه صدای دیگه شنیدم...یه صدای خیلی خیلی اشنا...ولی انگاری

این ذهن باهوش من فقط به درد درس میخوره...همیشه تو شناخت آدما کم

میارم ...با خیال اینکه پرهام تو اشپزخونه نیست رفتم داخل ...سعی کردم مثل

همیشه شادو سرحال به همه سلام کنم.

من-سلااااااااام به همگی

همه با صدای من برگشتن...ولی یه دفه ای چشام شد اندازه ی دو تا پرتقال

تامسون...وای وای این کی اومده اینجا...خدایا یا بهم شوک نمیدی نمیدی ولی


romangram.com | @romangram_com