#استراتگوس_مرگ_پارت_6
- کجاست پسرم؟ کجاست ؟
بهداد سرش را پایین انداخت. هورزاد حس میکرد خبرهای خوبی نخواهد شنید. با چهرهای درهم گفت:
- بهداد بگو چیشده؟
بهداد نفس عمیقی کشید و با صدای لرزانی که نشان از ترسش بود لب باز کرد:
- ملکه چند شاهد داریم که پادشاه دیمن سوار بر اسبشون درحالی که شاهزاده رو در بغل داشتند از قصر بیرون رفتند.
رنگش پرید؛ نمیتوانست باور کند. دستش را به دیوار گرفت و ناباور با چشمهای گردشده گفت:
- دروغ میگین، دیمن این کار رو نمیکنه.
بهداد میدانست ملکهاش باور نمیکند؛ اما همهی حقیقت همین بود. فردی که بعد از ازدواج با ملکهاش سِمَت پادشاه را دریافت کرده بود، حال فرزند بیگـ ـناه خودش را دزدیده بود.
- کی دیده؟
بهداد به ملکهاش که با خشم این جمله را فریاد زده بود نگاه کرد و پاسخ داد:
- نگهبانان خروجی حیاط قصر.
هورزاد راست ایستاد، قسم خورده بود ضعف نشان ندهد؛ پس مثل قبل هورزاد قوی و بیباک میشد. بهداد را کنار زد و از پلهها پایین رفت، بهداد نیز به دنبالش.
romangram.com | @romangram_com