#استراتگوس_مرگ_پارت_7
- سریع بیارشون جلوی در ورودی.
بهداد تند گفت:
-ملکه جلوی ورودی منتظرتون هستن.
هورزاد سرش را تکان داد. ریتم قلبش تندتر شده بود. حسش میگفت کار دیمن است؛ چراکه همراه با فرزندشان او هم غیب شده بود؛ اما نمیخواست باور کند. حال چه کند؟ در به وسیلهی نگهبانان باز شد. هورزاد از در بیرون زد. دو سرباز پایین پلهها ایستاده بودند و با یکدیگر سخن میگفتند. هورزاد بالای پلهها ایستاد. دو سرباز سریع متوجه حضور ملکهشان شدند و احترام گذاشتند. هورزاد به چهرهی سرباز جوانتر که تازه پشت لبهایش سبز شده بود نگاه کرد:
- میشنوم.
سرباز جوان ترسیده به سرباز کناریاش نگاه کرد و چون دید نگاه ملکهاش به او است، با صدای لرزان خواست لب باز کند که دوباره صدای هورزاد بلند شد:
- اگه میخوای دروغ بگی بهتره هیچی نگی؛ چون اگه دروغ بگی زمینِ زیر پات مثل لباست از خونت قرمز میشه.
سرباز نوجوان فشار دستش را بر نیزهی درون دستش بیشتر کرد. سرباز کناریاش که سنش بیشتر بود، در دل خدا را شاکر شد که ملکهاش او را مخاطب قرار نداده است. سرباز جوان ترسان و با صدای لرزان گفت:
- ملکهی اعظم من و بنیامین، سربازان شیفت شب ورودی قصر هستیم. دیشب شیفت ما بود. نیمهشب بود که پادشاه دیمن به همراه شاهزاده خواستن از قصر خارج بشن. پرسیدیم کجا میرین؛ اما ایشون سر ما داد زدن که به چه حقی اجازه خروج نمیدین، من پادشاه شما هستم و ما هم چون ایشون پادشاه بودن اجازهی خروج دادیم.
هر دو همزمان زانو زدند و با التماس گفتند:
- ملکه ما رو ببخشید، نمیدونستیم نباید اجازهی خروج بدیم، فکر میکردیم شما در جریان هستین.
romangram.com | @romangram_com