#استراتگوس_مرگ_پارت_5


نفس عمیقی کشید. آرام فرزندش را روی تختش گذاشت. به چشم‌های بسته‌ی دخترکش خیره شد و زمزمه کرد:

- نمی‌تونه کار بابات باشه، ثابت می‌کنیم.

بـ ـوسه‌ای بر روی پیشانی طفلش نشاند و از اتاق بیرون رفت. به در اتاق فرزندانش تکیه زد و دستش را روی قلبش قرار داد. ریتم تند قلبش به او یادآوری کرد که چه‌قدر بی‌قرار است. بر خودش لعنت فرستاد که در هنگام استرس و ناراحتی نمی‌تواند برای پیشگویی تمرکز کند. در دل نالید: «سیمبر برگرد، چه وقت رفتن به آسمون ششم بود.»

چشمانش را باز و بسته کرد و از در فاصله گرفت. به سمت اتاقش که ته سالن قرار داشت حرکت کرد که صدای بهداد را شنید که او را صدا می‌کرد.

- ملکه، صبر کنید. خبری براتون دارم.

هورزاد ایستاد و به سمت بهداد که پشت سرش ایستاده بود برگشت. بهداد سریع احترام گذاشت.

- بهداد چی‌شده؟

بهداد لبخندی زد و گفت:

- سرورم تونستیم از شاهزاده ردی بگیریم.

هورزاد لبخندی زد و آرام زیر لب زمزمه کرد:

- خدایا شکرت!


romangram.com | @romangram_com