#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_92
خندید و گفت: دلم برات تنگ شده بود...
#پارت_بیستوپنجم
با حرص گفتم: چی؟ دلت تنگ شده بود؟ واقعا؟ نصفه شبی؟
مظلوم نگاهم کرد.
-دل که اینارو نمی فهمه.
سری از روی تأسف تکون دادم که از جاش بلند شد.
-کجا؟
آروم گفت: ببخشید بیدارت کردم می رم.
با هول گفتم: خب حالا بیا بشین، دیگه خوابم نمی بره. »؟ ناراحت شد «
کمی به چشم هام نگاه کرد و بعد روی تخت نشست.
-راستش نمی خواستم بیدارت کنم فقط اومده بودم که توی خواب یه کم نگاهت کنم همین.
دست هام رو به کمر زدم.
romangram.com | @romangram_com