#عشق_در_قلمرو_من_پارت_41
-از کجا بدونم که همش یه نقشه نباشه ؟
-باهات پیمان می بندم ، قبول ؟
اخه یه دفعه خون آشامی پیداش بشه و بگه من کمکت می کنم ، شک بر انگیز نیست ؟
توی چشمای آبی رنگش خیره شدم و سعی کردم افکارش رو بخونم.
توی ذهنش چیزی جز متحد شدن با من و اعلام وفاداری نبود.
رو بهش گفتم
-باید فکر کنم .
-باشه تا فردا وقت داری فکر کنی و بهم بگی.
تا خواستم جوابش رو بدم ، دیدم دیگه نیست.
سریع شیفت دادم و به سمته خونه دویدم.
بعد از رسیدن تبدیل شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
همه داشتن صبحونه می خوردن .
romangram.com | @romangram_com