#عشق_در_قلمرو_من_پارت_40
توی چشماش نگاه کردم و به صداقت حرف هاش پی بردم.
سریع تبدیل شدم که با تعجب گفت
-ت..تو آلفایی ؟
با عصبانیت غریدم
-مشکلیه ؟ کارت رو بگو ؛ اگه کاری نداری بهتره بری تا قبله اینکه به دسته خودم تیکه تیکه نشدی.
بر گشتم و قدمی به سمته خونه برداشتم ؛ دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت
-خب باشه بابا ، ببخشید اخه شوکه شدم.
برگشتم سمتش و سوالی نگاهش کردم.
-خب من و گله ام به تو کمک می کنیم که خون آشام های سیاه رو از قلمروت بیرون کنی .
-در عوضش چی می خوایی ؟
-می خوام اجازه بدی توی قلمروت زندگی کنیم ، قول میدم همیشه حمایتت کنم.
romangram.com | @romangram_com