#عشق_در_قلمرو_من_پارت_189

سرش رو تکون داد و گفت

-این یه قلم درد رو هیچ کاری نمیتونم بکنم ، باید تحمل کنی.

دردم به حدی رسیده بود که احساس می کردم الان تمام عضلاتم از بدنم بیرون میزنن.

بعد از حدود نیم ساعت دردم بیشتر شد جوری که توی خودم مچاله شدم و وریا تنها کاری که ازش بر میومد ماساژ بدنم بود.

انگار تمام استخوان هام در حال چند برابر شدن بودن.

احساس می کردم داره روح از بدنم خارج میشه.

درد طاقت فرسا انقدر زیاد شد که رو به وریا گفتم

-‌و...و..وریا...آ..آرام..بخش ..ب.بزن.

از جاش بلند شد و با آمپولی کنارم نشست و توی بازوم فرو کرد.

انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه دوباره همون حرف رو تکرار کردم و دوباره وریا بهم آرامش بخش زد.

تا نزدیک های طلوع خورشید درد کشیدم.

دردی که فکر کنم در عرض چند ساعت حسابی وزنم رو کم کرد.

romangram.com | @romangram_com