#عشق_در_قلمرو_من_پارت_187
انگارچندین ساله که ندیده بودمش و اینجوری ویرون بودم.
انقدر اشک ریختم که خالی شدم.
انگار که هیچی درونم جزعشقه نواز نیست.
وریا می گفت وقتی که شب از نیمه بگذره من تبدیل میشم.
هم می ترسیدم و هم خوشحال بودم.
دلم می خواست که گرگی داشته باشم تا نواز رو از این خواب بیدار کنه .
با دستم گونه اش رو نوازش کردم.
حرفی نداشتم که بهش بگم .
بدنش داغ بود ، از داغی تنش من هم داغ شده بودم.
توی تبه داشتنش می سوختم و خدا میدونست چی میکشم.
حالم اصلا خوب نبود.
توی این چهار روز که ندیده بودمش دیوانه شده بودم.
romangram.com | @romangram_com