#عشق_در_قلمرو_من_پارت_155
با لبخند گفت
-خودت می فهمی .
لحظه ی بعد پدر بزرگ نبود.
میا دستم رو گرفت و بعد دوباره توی اتاقم بودیم.
بغلم کرد و گفت
-خداحافظ نواز.
توبغلم فشردمش و آروم گفتم
-امیدوارم دوباره ببینمت میا.
ازم جدا شد و با دلخوری گفت
-این چه حرفیه ، بازم می بینمت.
با لحنی غمگین گفتم
-نه میا ، شاید دیگه هیچ وقت ندیدمت .
romangram.com | @romangram_com