#عشق_در_قلمرو_من_پارت_153
میا تو دنیای ما کوچیک بود اما توی دنیای خودشون اندازه یک انسان عادی دیده می شد.
تا در اتاق باز شد مردی کهن سال با لباسی سفید و ریش های بلند رو روی صندلی دیدم.
به سمت میا برگشتم که گفت
-پدربزرگمه ، کمکت می کنه .
جلو رفتم و سلام دادم.
با صدایی که آوای دلنوازش سرتاسره وجودم رو گرفت رو بهم گفت
-اینو بگیر و به گردنت ببند.
متعجب به گردنبندی که شبیه گلی بسیار زیبا بود خیره شدم.
وقتی جمله اش رو دوباره تکرار کرد با لحنی متعجب پرسیدم
-این چیه ؟؟
با لحنی مهربون و جدی گفت
-بنداز گردنت.
romangram.com | @romangram_com