#عشق_در_قلمرو_من_پارت_143

چند قدم عقب رفت و سرش رو پایین انداخت.

دست هام از شدت شوکی که بهم وارد شده بود میلرزید.

شقیقه ام رو مالش دادم و ناراحت رو به ماکان گفتم

-ببخشید بد حرف زدم ، باید فکر کنم.

سرش رو بلند کرد و گفت

-ما وقت نداریم اونا تا دو یا سه روزه دیگه می رسن.

واقعا نمی دونستم چی کارکنیم .

سریع گوشیم رو برداشتم و به نریمان زنگ زدم.

با بوق دوم جواب داد.

-سلام رئیس.

-سریع به همه بگو بیان پایگاه ، موقعیت خطری و حساس پیش اومده .

-چشم رئیس.

romangram.com | @romangram_com