#عشق_در_قلمرو_من_پارت_141
ایندفعه واقعا نگران شدم .
با ترس گفتم
-چی شده ماکان ؟ چرا نمیگی ؟
روی زمین نشست و با ترس گفت
-اون استریگو که کشتیش رو یادت هست ؟
با یاد آوری چهره ی بدجنسش اخمی کردم و گفتم
-آره ، خوب که چی ؟
-اون پسر یکی از روئسای قبیله ی استریگو ها بوده ، بعد از اینکه غیبت پسرش طولانی میشه میفرسته دنبالش و بعد میفهمه کشته شده ؛ اون فهمیده ما کشتیمش و با کل قبیله اش می خواد به ما حمله کنه .
کتاب از دستم افتاد ، با زانو روی زمین نشستم.
ماکان ترسیده گفت
-چکار کنیم نواز ؟
واقعا توی هجلی گیر کرده بودیم که بیرون اومدن ازش تقریبا غیر ممکن بود.
romangram.com | @romangram_com