#عشق_در_قلمرو_من_پارت_140
انقدر فکر کردم که از خستگی خوابم برد.
♪♪♪♪
چند هفته بعد
روی مبل نشسته بودم و کتاب درسی مطالعه می کردم که ماکان با ترس اومد و کنارم نشست.
ترس از چهره اش معلوم بود و رنگش حسابی پریده بود.
نگرانی توی دلم ریشه کرد.
با استرس روبهش گفتم
-ماکان اتفاقی افتاده ؟
با دست زد تو سرش و گفت
-بدبخت شدیم.
romangram.com | @romangram_com