#عشق_در_قلمرو_من_پارت_139
همه شکه نگاهم کردن اما حرفی نزدن.
روی ناتان تمرکز کردم که با چیزای که توی ذهنش خوندم نزدیک بود از خنده روده بر بشم.
*خاک تو سر خواهر زلیلت کنن ناتان ، تو از یه دختر کوچولو می ترسی ، إ إ دختری بی ادب به من میگه به تو ربطی نداره ، اخه هی اون سه دقیقه رو روی سره من میکوبه این دختر ، ای خــــدا ، چقدر من بدبختم که گیر یه الاغ ماده افتادم *
سریع از ذهنش بیرون اومدم تا از خنده غش نکردم.
شهناز غذارو روی میز گذاشت و خواست بره که گفتم
-بشین شام بخور.
-نه خانوم من یه چیزی می خورم.
-نه گفتم لطفا ، گفتم بشین و بخور.
بدون حرف نشست پشت میز و شروع به خوردن کرد.
بی حرف شام تمام شد و همه به اتاقاشون رفتن.
منم از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم.
روی تخت دراز کشیدم و به آینده ی خودم با آرن فکر کردم.
romangram.com | @romangram_com