#اسارت_نگاه_پارت_64
سر جایش ایستاده بود و همچنان به من لبخند میزد. به ناچار به سمتش رفتم و شانههایش را گرفتم و با خودم به سمت مبل سه نفرهی پذیرایی بردم و او را وسط نشاندم. با ذوق سمت راستش نشستم و مارگارت را صدا کردم. عمو با لبخندی مهربان در طرف دیگر عمه روی مبل جای گرفت. مارگارت کیک به دست به ما نزدیک شد و در حالیکه ظرف کیک را روی میز میگذاشت به عمه گفت:
-تولدتون مبارک باشه خانوم.
عمه با لبخند پاسخش را داد:
-ممنونم مارگارت عزیز!
در پاسخ به عمه لبخندی زد و فندک طلایی رنگی از جیب جلوی پیشبندش در آورد و بیست و سه عدد شمع را دانه به دانه روشن کرد.
-آخرش نفهمیدم چرا بیست و سه تا؟!
عمو با خنده گفت:
-آرزو تو چقدر عجولی! یه کم صبر داشته باش!
عمه با لذت به عمو نگاه کرد و گفت:
-مارکو من دیگه واقعا پیر شدم! الان شصت و سه سالمه!
عمو با لحنی معترض گفت:
-مهم نیست تقویم میگه چند سالته! مهم اینه که برای من هنوز هم مثل اولین روزی که دیدمت و اولین تولدت که با هم جشن گرفتیم، بیست و سه سالته! درست مثل روز اول جذاب و دوستداشتنی.
به جای عمه در دل من هم قند آب میشد! با اینکه همیشه معتقدم این طرز حرف زدن برای جوانان خام و لوسکردار است و دل آدم را میزند، اگر در موقعیت مناسبش باشد خیلی هم لذتبخش است. حس کردم باید تنهایشان بگذارم و برای همین از جایم بلند شدم و راهی اتاقم شدم تا دوربین را بیاورم.
-آرزو کجا رفتی دختر؟!
رژ ل**ب زرشکیاش کمی کمرنگتر شده بود و ردی از رژش روی ل**ب عمو باقی مانده بود. زیر ل**ب گفتم:
-خوب شد به اندازهی کافی طولش دادم!
-رفتم تنها راحت باشید عمه.
romangram.com | @romangram_com