#اسارت_نگاه_پارت_65
-این چه حرفیه؟!
-هیچی. خب آماده بشینید عکس بگیریم بعد فوت کنید.
مارگارت را صدا کردم و دوربین را به او دادم. خدا خیرش بدهد آن کسی که مخترع دوربین بوده است. برای کسی مثل من که بیشتر مدت سال را در تنهایی به سر میبرد، ثبت این لحظات مثل دوای دردی لاعلاج است.
همزمان با فوت کردن شمعهایش من و عمو ترانهی تولدت مبارک را برایش خواندیم و با لذت به خاموش شدن بیست و سه شمع روی کیک خیره شدیم.
-خب حالا وقت باز کردن کادوهاست.
عمه متعجب نگاهم کرد و پرسید:
-نکنه تو هم کادوی تولد برام خریدی!
-چرا نکنه؟ مگه نباید بخرم؟!
-خب تو کلی برامون سوغاتی آوردی و حتی برای کریسمس هم کادو دادی!
-آره اما این یکی فرق داره!
جعبههای کوچک کادو را از روی میز کنارم برداشتم و به عمه دادم. اول کادوی عمو را که یک انگشتر درخشان بود باز کرد و برق شادی چشمانش را درخشان کرد. بعد از روبوسی و بغل کردن عمو، کادوی من را باز کرد. مطمئن نبودم خوشش میآید یا نه، ولی از نظرم بهترین گزینه بود! نگاهش روی گردنبندی که اسمش با ظرافت تمام روی پلاک طلایش حک شده بود، ثابت ماند.
-وای آرزو خیلی قشنگه!
-قابلتو نداره عمه! خیلی بیشتر از اینها واسم ارزش دارید!
با افتخار به من چون تندیسی گرانبها نگاه کرد و مرا به آغوش پر مهرش کشید. جای خوشحال شدن داشت که در شاد کردنش موفق بودم.
***
-مطمئنی همه چیز رو برداشتی؟
romangram.com | @romangram_com