#اسارت_نگاه_پارت_63
پلکهای سنگینم را به زور حرکت دادم و چشم گشودم. به مارگارت که به من خیره شده بود، نگاهی سوالی انداختم.
-خانوم نکنه یادتون رفته امشب چه شبیه؟!
با دست بر پیشانیام کوبیدم و نگران پرسیدم:
-عمه اومد و من رو موقع خواب دید؟
لبخندی از آرامش زد و گفت:
-نه خانوم! ایشون تازه در خونه رو زدند.
پوفی کشیدم و با گفتن "من الان برمیگردم" از او دور شدم و به اتاقم رفتم. کمی رژ گونه و ریمل زدم تا سرحالتر به نظر برسم. دستی به موهای وز شدهام کشیدم تا وز آنها بخوابد؛ این هم از مزایای مو بلند کردن من بود! نگاهی به سر تا پایم کردم و سریع به پذیرایی رفتم. در حالیکه چشمان منتظرم روی در ورودی ثابت مانده بود، با دستهایم پیراهن زرشکی رنگم را پایین میکشیدم تا چینی روی آن نماند. با ورود عمه به او نزدیکتر شدم تا بهتر واکنشش را ببینم. با ذوق و ناباوری چشم میچرخاند و تمام فضای خانه را چندینبار از نظر میگذراند. در نهایت با چشمانی که از اشک شوق پر شده بودند و زیر نور لوسترهای خانه میدرخشیدند، به من خیره شد.
-خب عمه چطوره؟
ناباور گفت:
-وای آرزو تولدمو یادتون بود؟!
لبخند کج گرمی به رویش پاشیدم. نگاهش را به عمو کشاند و با لذت به چشمانش خیره شد. عمو با تعجب گفت:
-مگه میشه تولد تو رو یادمون بره؟!
لبخندی دلنشین بر ل**بهای عمه نشست و قطرهی اشکی از گوشهی چشم راستش سرازیر شد. با صدایی لرزان گفت:
-واقعا نمیدونم چه طوری ازتون تشکر کنم! امسال حتی خودم هم تا چند دقیقهی پیش یادم رفته بود که امروز تولدمه! واقعا ازتون ممنونم!
با لحنی معترض گفتم:
-این حرفا چیه عمه؟! واقعا تشکر نداره! حالا هم بیاید شمعهاتون رو فوت کنید که همگی یک کیک و قهوهی خوشمزه بخوریم.
romangram.com | @romangram_com