#اسارت_نگاه_پارت_62

-خیلی خوب شد که تو هم تولد امسالش پیش ما هستی. دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی.

-من که کاری نکردم! یک عمه هم بیشتر ندارم، دارم؟

-اونم چه عمه‌ای! آدم نیست، فرشته‌ست!

خنده‌ای کوتاه سر دادم و با لحن پرشیطنتی گفتم:

-این حرف‌ها رو وقتی عمه رو آوردید خونه بزنید!

لبخند پرشیطنتی زد و گفت:

-اون موقع هم می‌زنم. پس دیگه برم که همه چیز آماده‌ست. شمع‌ها رو هم تا اومدیم روشن کن.

-حتما! اما من نمی‌فهمم یعنی چی که بیست و سه تا شمع باشه؟ عمه که الان...

-تو روشن کن. شب بهت توضیح میدم خانوم عجول!

چشمکی زد و از خانه بیرون رفت. اصلا معنی رفتارهای عجیبش را درک نمی‌کردم.

روی مبل نشستم و با صدای قرچی که از ستون مهره‌هایم در آمد زیر ل**ب گفتم:

-آخ کمرم!

سرم را به مبل تکیه دادم و چشمانم را بستم. خیلی خسته شدم ولی عمه برایم بیش از این‌ها ارزش داشت. با صدای برخورد قطرات آب با شیشه‌ی پنجره، لبخندی از لذت گوشه‌ی ل**ب‌هایم را به بالا کش داد. آرام زمزمه کردم:

-بارون؛ بارون یعنی آرامش...

کم کم سستی و منگی تمام مغزم را در برگرفت و مرا به خوابی شیرین فرو برد.

***

-خانوم! عمه و عموتون شما تشریف آوردند.

romangram.com | @romangram_com