#احساس_من_معلول_نیست_پارت_78
هنگامه با شیطنت گفت:
این همه چی شامل دکتر زاهدیان هم می شه دیگه نه ؟
مهشید لبخندی زد و گفت :
-هنوز خیلی زوده که در مورد ایشون نظر بدم . ولی ظاهرش اوکی رو گرفت .
هنگامه لبخندی زد و گفت :
-ایشالله باطنش هم اوکی رو بگیره.
بعد از رفتن مهمونا ، فریبا رو به پیروز گفت :
-امروز همه جوره ما رو شرمنده کردی پسرم ! الان دیر وقته ، اگه اینجا راحتی ، شب رو اینجا بد بگذرون و دیگه این وقت شب نرو.
پیروز هم که خستگی از سر و روش می بارید خودش رو اولین مبل ولو کرد و با لبخند رو به فریبا گفت :
-پیشنهاد خیلی خوبی بود زن دایی ! نا ندارم از اینجا تا آشپزخونه برم خداییش.
هنگامه هم خسته بود . پاهاش درد می کرد . خم شد و کفشاش رو از پاش در آورد. فریبا گفت چایی می خورین بیارم ؟
پیروز گفت :
-وای نه زن دایی . داریم می ترکیم !
هنگامه آروم داشت پاهاشو ماساژ می داد. پیروز برای لحظه ای به این صحنه توجه کرد ولی زود نگاهش رو گرفت . پیروز اهل چشم چرانی نبود ! هم خودش حجاب مردانه رو رعایت می کرد و هم به احدی به یه چشم دیگه نگاه نمی کرد .
هنگامه رو به فریبا گفت:
مامان من هلاکم . می شه جمع و جور کردن رو بذاریم واسه فردا ؟ من تا ظهر کلاس ندارم . می تونیم صبح جمع کنیم .
محسن با لبخند گفت :
شما برین بخوابین . من فردا هستم و به مامانت کمک می کنم .
پیروز بلند شد و گفت :
اگه اجازه بدین منم برم بخوابم. چشام باز نمی شه!
محسن خندید و گفت :
آره دایی جان برین بخوابین . شما ها فردا کلی گیر و گرفتاری دارین. در ضمن بازم بابت زحمتی که خودت و بابا و مامان کشیدن تشکر می کنم . حسابی شرمنده مون کردین .
romangram.com | @romangram_com